

مجموعه حکایت ها
در این پست سعی بر این است که آموزنده ترین حکایت ها را برای شما به اشتراک بگذاریم.
لازم به ذکر است که حکایت های پندآموزی که در ادامه به آن ها اشاره می شود همچون داستان های کوتاهی می باشند که در بیشتر موارد اولین گوینده یا نویسنده آنها مشخص نیست، به همین خاطر تنها به سبب بار اخلاقی بدون منبع و نویسنده مشخص، بارها نقل و بازنویسی شده اند.
در ادامه هر یک از حکایت های آموزنده آورده شده اند:
فهرست حکایت ها
آخرین به روز رسانی : 6/مهر/1401
حکایت کوتاه
مصیبت یا معصیت
پارسایی را دیدم بر کنار دریا که زخم پلنگ داشت و به هیچ دارو به نمیشد. مدتها در آن رنجور بود و شکر خدای عزّوجل علی الدوام گفتی. پرسیدندش که شکر چه میگویی؟ گفت: شکر آن که به مصیبتی گرفتارم نه به معصیتی!
بدگویی
حکایت درگاه همواره گشوده
صاحب دلی رو به سوی درگاه الهی مشغول راز و نیاز کردن بود و با صدای غمگین گفت:«خداوندا، کریما، آخر دری بر من گشای!» رابعه عدویه سخن او را شنید و گفت:«ای غافل! این در کی بسته بود!
حکایت آموزنده بدگویی
یکی نزد حکیمی آمد و گفت: خبر داری فلانی درباره تو چقدر غیبت کرده؟ حکیم با لبخندی بر لب گفت: ای دوست اگر فلان کس، تیری را به سویم پرتاب کرد که به من نرسید؛ تو چرا آن تیر را از زمین برداشتی و در قلبم فرو کردی؟
مدعی خدایی و پیغمبر
بهلول و هارون الرشید
بهلول و دزد
مجموعه حکایت و پندهای آموزنده
فقر و بخشش
روز و روزگاری مرد فقیری با چشمانی اندوهگین از حکیمی پرسشی کرد، که چرا من اینقدر فقیر هستم؟!
حکیم در جواب وی گفت: چون یاد نگرفته ای که بخشش کنی!
مرد بینوا با تعجب گفت: ای حکیم من که چیزی ندارم ببخشم.
حکیم پاسخ داد: خوب چشمانت را که باز کنی خواهی یافت که دارایی هایت کم نیستند!
صورتی، که میتواند لبخند بزند!
دهانی که میتواند دیگران را تمجید کند!
قلبی، که میتواند نسبت به دیگران رئوف باشد!
و چشمانی که میتواند دیگران را با نیت خوب نگاه کند!
آرمان دزدی
ابوبکر ربابی عادت داشت که شبها به دزدی رود. از شانس بد، شبی چندان که سعی کرد، چیزی نیافت. چاره در آن دید که دستار خود را بدزدد و در زیر بغل بگذارد،
چون به خانه رفت، زنش گفت: چه آوردهای برای مان ای مرد؟
گفت: این دستار آوردهام.
زن گفت: این که دستار خود توست.
گفت: خاموش، تو هیچ ندانی، از بهر آن دزدیدهام تا آرمان دزدیام باطل نشود.
قورباغه و مار
ماری در همسایگی قورباغهای لانه داشت، این مار همیشه بچه های تازه به دنیا رسیده ی قورباغه را با ولع می خورد.
از قضای روزگار قورباغه با خرچنگی دوست بود. بنابراین تصمیم گرفت که هر چه زودتر نزد خرچنگ برود.
وقتی نزد خرچنگ رسید گفت: «ای برادر! تدبیری اندیش که مرا خصمی قوی و دشمنی بی رحم است. نه در برابرش مقاومت میتوانم کرد و نه توان مهاجرت دارم، چرا که اینجا مکانی است خرم و زیبا، در نهایت آسایش».
خرچنگ گفت: «قوی پنجگان توانا را جز با مکر نتوان شکست داد. در این اطراف راسویی زندگی میکند، چند ماهی بگیر و بکش و از جلوی خانهی راسو تا لانهی مار بیافکن، راسو یکی یکی میخورد و چون به مار رسد او را هم میبلعد و تو را از رنج میرهاند».
به هر حال قورباغه با این حیله مار را هلاک کرد.
مدتی گذشت، راسو دوباره هوس ماهی کرد، بار دیگر به دنبال ماهی همان مسیر را طی کرد، پس قورباغه و همهی بچه هایش را خورد.

این افسانه گفته شد تا بدانیم که حیله و مکر بسیار بر خلق خدا موجب هلاکت است.
کدام کشنده تر است؛ نیش زنبور یا نیش مار؟!
روزی روزگاری در یک بیابان، مار و زنبوری بر سر این موضوع که کدام یک قوی تر هستند بحث و جدالی با هم داشتند. مار این موضوع را مطرح کرد که مردم به خاطر ظاهر ترسناکم می میرند ولی زنبور نپذیرفت.
به همین خاطر مار برای اینکه حرفش را ثابت کند با همدستی زنبور نقشه ای برای چوپان کشیدند. برنامه این بود که مار چوپان را نیش بزند و خودش را مخفی کند و در همان هنگام زنبور بالای سر چوپان بماند و بار دیگر نقش های شان را عوض کنند.
به همین خاطر مار به چوپان نزدیک شد و دستش را نیش زد و بلافاصله مخفی شد. چوپان با فریاد بیدار شد و در همین هنگام که زنبور را بالای سرش دید گفت: ای زنبور لعنتی! بعدش شروع به مکیدن دستش کرد و زهر را بیرون آورد دوباره خوابید.
بعد از چند روز دیگر این اتفاق را برعکس انجام دادند و زنبور چوپان را نیش زد و بلافاصله مخفی شد. در همین هنگام چوپان بیدار شد و مار را بالای سرش دید. از ترس شروع به فریاد و فرار کردن کرد. او به خاطر ترس زیاد زهر را خالی نکرد به همین خاطر بعد از چند روز مُرد!

در دنیا بسیاری از مشکلات همچون حکایت بالا می باشد؛ یعنی همه چیز به برداشت ما از زندگى و شرایطى که در آن هستیم بر میگردد. برای همین باید تلاش کنیم نگاه خود را به همه چیز خوب و مثبت کنیم.
بزرگمهر و انوشیروان
بزرگمهر وزیر دانای انوشیروان همیشه صبح های خیلی زود نزد انوشیروان میرفت و پس از سلام علیک و ادای احترام میگفت: «سحر خیز باش تا کامروا گردی.»
در یکی از شب ها انوشیروان فکری به ذهنش رسید و به سردار نظامیاش دستور داد تا نصفه شب بیدار شود و سر راه بزرگمهر منتظر بماند تا وقتی بزرگمهر خواست به سمت انوشیروان بیاید لباسهایش را از تنش در بیاورد و به او حمله کند تا راه فراری برای او باقی نماند.
دقیقا در صبح روز فردا دستور پادشاه طبق برنامه انجام شد به همین خاطر از آنجایی که بزرگمهر راه فراری پیدا نکرد، به خانه اش بازگشت و دوباره لباس پوشید. بنابراین آن روز دیرتر به خدمت پادشاه رسید.
به محض وارد شدن بزرگمهر، پادشاه با صدای بلند خندید و گفت: «مگر هر روز نمیگفتی سحر خیز باش تا کامروا باشی؟»
بزرگمهر زیرکانه گفت: «باز هم می گویم: سحر خیز باش تا کامروا گردی»
پادشاه با تعجب نگاه کرد!
سپس بزرگمهر ادامه داد: دزدان امروز کامروا شدند، زیرا آنها زودتر از من بیدار شده بودند. اگر من زودتر از آنها بیدار میشدم و به درگاه پادشاه میآمدم، من کامرواتر بودم.

سحر خیز باش تا کامروا گردی
لقمان حکیم و مرد مسافر
روزی روزگاری لقمان حکیم در کنار رودخانه ای مشغول شستن صورتش با آب خنک بود. در همان هنگام مرد جوانی که از آنجا میگذشت از او پرسید: «ای مرد؛ آیا می دانی چند ساعت دیگر من به ده بعدی خواهم رسید؟»
لقمان گفت: «به راهت ادامه بده».
آن مرد یک لحظه فکر کرد که لقمان سوالش را نشنیده است. دوباره پرسید: «ای مرد با تو هستم، ظاهراً سوالم را نشنیدی! پرسیدم چند ساعت دیگر به ده بعدی می رسم؟
لقمان گفت:«بله منم شنیدم و گفتم به راهت ادامه بده».
آن مرد پنداشت که لقمان دیوانه است و به همین خاطر با عصبانیت زمزمه کنان چیزی گفت و بلافاصله به رفتنش ادامه داد. زمانی که چند قدمی راه رفته بود، لقمان با صدایی بلند گفت: «ای مرد، یک ساعت دیگر به ده بعدی می رسی».
مرد با تعجب و خنده گفت: «سوالم را تازه شنیدی؟»
لقمان گفت: «خیر؛ چون راه رفتنت را ندیده بودم، نمیدانستم تند میروی یا کُند. الان که دیدم فهمیدم که با این سرعت یک ساعت دیگر به ده می رسی.

برای قضاوت کردن آدم ها عجله نکنید
حاتم طائی و مرد بخشنده
از حاتم پرسیدند: «بخشندهتر از خود دیدهای؟»
گفت: «آری!»
با تعجب پرسیدند: «مگر می شود! حال آن بخشنده کیست؟»
حاتم در جواب گفت: «مردی که داراییاش تنها دو گوسفند بود. یکی را شب برایم ذبح کرد. صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد.»
گفتند: :«حاتم تو در برابر این بخشندگی چه کردی؟»
حاتم گفت: «پانصد گوسفند به او هدیه دادم.»
با تعجب در جواب حاتم گفتند: «ای مرد با این حساب همانا تو بخشندهتری!.»
حاتم گفت: «نه! چون او هرچه داشت به من داد، اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم.»
حکایت آموزنده دوری از حسودان
در یکی از روزها لقمان به پسرش گفت: «ای پسر دانا! تو را نصیحت می کنم که از انسان های حسود دوری کنی»
پسر گفت «اما ای پدر من چگونه باید آن ها را بشناسم؟!»
لقمان گفت: «از روی نشانه هایشان»
پسر گفت:«مگر چه نشانه هایی دارند؟»
لقمان گفت: «درباره فرد غایب، غیبت و بدگویی می کنند، برای فرد حاضر چاپلوسی می کنند و کسی را که گرفتار است سرزنش می کنند».

هر چیز نشانه ای دارد که بدان شناخته و براساس آن گواهی می شود. حسود سه نشانه دارد: غایب را غیبت، حاضر را چاپلوسی و گرفتار را سرزنش می کند.
حکایت آموزنده یتیم نوازی
در یکی از روزهای گرم تابستان لقمان و پسرش از کوچه ای می گذشتند که چند کودک یتیم را دیدند. پسر لقمان فوراً از جیبش مقداری پول درآورد و به آن ها داد.
لقمان چون رفتار پسرش را دید گفت :« آفرین پسرم! اما یادت باشد که عمل نیکویت را پشت سرت قرار دهی و گناهانت را پیش چشمانت.»
پسرش گفت:« پدر معنای این جمله چیست؟»
لقمان گفت: «یعنی اعمال خیرت را فراموش کنی و به آن ها افتخار نکنی، اما گناهانت را همیشه در یاد داشته باشی تا دوباره مرتکب آن ها نوشی.»

باید گناهانت پیش چشمانت باشد و عملت پشت سرت.
حکایت آموزنده فخرفروشی با علم
در روزگاران قدیم پادشاه، مهمانی بزرگی ترتیب داد و در آن بزرگان شهر و دانشمندان را دعوت کرد.از آن جایی که همه می دانستند که فرزند لقمان به تازگی دانش بسیاری درباره نجوم آموخته است او را به همراه پدرش دعوت کردند تا در مجلس از علم خود بگوید و همه را سرگرم کند و زینت مجلس باشد.
وقتی که لقمان و پسرش وارد مجلس شدند، چشمش به عالمان شهر افتاد، در آن لحظه برای آن که علمش را به نمایش بگذارد، درباره علم نجوم سخن سرایی کرد و ناگفته های بسیاری در این علم به زبان آورد. همه او را تحسین کردند.
بحث ادامه یافت تا این که صحبت از علوم دیگر رسید و موضوعی فلسفی پیش آمد، پسر لقمان که دید برخی از نادانان عالم نما حرف هایی اشتباه درباره فلسفه می زنند، شروع به بحث و جدال با آنها کرد و با این که می دید صحبت او در آنها اثری ندارد، به حرف هایش ادامه می داد.
در تمام این لحظات، حواس لقمان کاملا به پسرش بود و چون دید حرف های پسر تمامی ندارد، از مجلس عذرخواهی کرد و او را چند لحظه ای به بیرون مجلس برد و گفت: «پسرم! به تو پندی می دهم و می خواهم آن را آویزه گوشت کنی! دانش را برای فخر فروشی نزد دانشمندان با بحث و جدل با نادانان یا برای زیبایی و سرگرمی مجلس نیاموز که در غیر این صورت راهی بد را پیشه خود ساخته ای.»
سپس هر دو به مجلس بازگشتند و فرزندش این بار سنجیده صحبت می کرد و اغلب سکوت می کرد.

دانش را برای فخرفروشی نزد دانشمندان با جدال با نادانان یا زینت مجلس نیاموز و همچنین دانش را از سر بی رغبتی به آن و تمایل به نادانی رها نکن.
حکایت آموزنده چهار وقت ارزشمند برای خردمند
در یک ظهر تابستانی زنی به سراغ لقمان آمد و گفت: «ای لقمان حکیم، خواهشاً به من کمک کن!»
لقمان رو به زن کرد و گفت:«ای زن این وقت ظهر چه شده است؟ چرا اینقدر پریشانی؟ زود بگو ببینم چه شده است!»
زن با ناراحتی زیاد گفت: «همسرم عارف شده و به کوهی رفته و آن جا مشغول عبادت گشته است. او نه به ما سر می زند و نه آب و نانی برایمان فراهم می کند. کودکانم گرسنه اند و خودم هم دل تنگش هستم.»
دوباره رو به لقمان کرد و گفت: «ای لقمان این همسر من، مدت هاست که هرگونه لذتی را به خود حرام کرده و تنها به عبادت می پردازد.»
لقمان که حرف های زن را شنید، گفت: «نگران نباش. من به سراغش می روم و با او صحبت خواهم کرد.»
پس به بالای کوه رفت و دید که مرد مشغول عبادت است. گفت: «ای مرد! تو را از خردمندان نمی دانم.»
مرد که تازه متوجه حضور لقمان شد، سرش را بالا آورد و گفت: «چه میگویی؟ من که تمام زندگی ام را وقف عبادت کرده ام؟»
لقمان گفت: «خردمند خود را از چهار وقت بهره مند می سازد که تو تنها از دو تای آنها بهره مندی.»
مرد گفت: «آنها چیست؟»
لقمان گفت: «وقتی که در آن پروردگارش را بخواند، وقتی که از خود حساب کشی کند، وقتی که برای هزینه زندگی اش کسب روزی کند و وقتی که تنها به لذت حلال مشغول باشد تا برای وقت های دیگر نیرو بگیرد و تو تنها از دو تای نخست بهره بردی. اگر می خواهی بنده خوب و خردمند خداوند باشی، از کسب روزی و لذت حلال دست نکش»
لقمان بلافاصله بعد از این که سخنان لقمان تمام شد، فوراً به سمت خانه و همسرش برگشت.

برای خردمند سزاوار نیست که خود را از چهار وقت (وقتی که در آن پروردگارش را بخواند، وقتی که از خود حساب کشی کند، وقتی که برای هزینه زندگی اش کسب روزی کند و وقتی که تنها به لذت حلال مشغول باشد تا برای وقت های دیگر نیرو بگیرد) بی بهره بگذارد.
حکایت آموزنده علم اندوزی
لقمان مدتی پسر خود را زیر نظر داشت و می دید که او پیوسته مشغول کار است و صبح تا غروب بر روی زمین کشاورزی است. به طوری که به محضی پسرش به خانه می رسید فوراً خسته و کوفته می خوابید.
پسرش عادت کرده بود که هر چند وقت یکبار با خوشحالی گزارشی از پیشرفت کارش را به لقمان بگوید. مثلاً یک روز از سر کار به خانه برگشت و رو به لقمان کرد و گفت: «امروز خدا رو شکر بیشتر از هر روز دیگر توانستم کسب درآمد کنم» و دوباره گفت: «اگر با همین شیوه پیش بروم بدون شک همه رقیبان را دلسرد خواهم کرد»
در همین حین لقمان رو به او کرد و گفت: «پسرم! کار کردن بسیار خوب است؛ اما ساعتی را از روز و شب هم به کسب و دانش اختصاص بده.»
پسر گفت: «پدر جان وقت برای تحصل و کتاب خیلی هست، فعلا تا جوانم باید پول در بیاورم».
لقمان حرف پسرش را فوراً شکست و گفت: « اشتباه نکن پسرم، زیرا هیچ زیانی مانند ترک علم نیست و سودی که از کار به دست می آوری هیچ گاه آن را جبران نخواهد کرد.»

ای پسرم بخشی از روز و شب و ساعات خود را برای دانش پژوهی قرار بده؛ زیرا هیچ زیارتی را مانند آن نخواهی یافت.
جمع بندی ای سنج
در این پست مجموعه ای از حکایت و پندهای آموزنده آورده شده است. شما می توانید با خواندن هر یک از حکایت ها، پندهای آموزنده آن ها را در خود درونی کنید تا بتوانید رفته رفته چنبه های مثبت خود را شکوفا کنید و شاهد رشد روز افزون خصائص اخلاقی خود باشید.
کدام یک از پندها برای شما بسیار آموزنده بود؟ لطفا دیدگاه و نظرات ارزشمند خودتان را با ما به اشتراک بگذارید.