داستان معمایی
به نظر می رسد عموم افراد به معماهای خوب و جذاب علاقه مند هستند و انواع معما چه ساده، چه سخت، چه کوتاه و چه داستان گونه برای آن ها جذاب است!
تلاش برای حل معما ذهن را به چالش می کشد و باعث تقویت قدرت توجه و تمرکز می شود؛ علاوه بر آن یافتن پاسخ معما حس خوبی به افراد می دهد و باعث ایجاد حس برنده بودن می شود!
برای حل و یافتن پاسخ برای معماهای داستانی آماده اید؟
برای دسترسی سریع و آسان به هر بخش بر روی آن کلیک کنید:
|
داستان های معمایی ساده |
داستان معمایی شماره 1
کشاورز برای خرید یک گرگ، بز و کاهو به بازار رفت؛ در راه خانه وقتی به رودخانه رسید، برای عبور از آن و رسیدن به خانه باید قایق سوار می شد اما مشکل اینجاست که او با هر بار عبور از رودخانه و سوار قایق شده فقط می توانست یکی از خریدهایش را با خودش ببرد.
اگر گرگ را با بز تنها می گذاشت، گرگ بز را می خورد و اگر بز را با کاهو تنها می گذاشت، کاهو خورده می شد. کشاورز یک چالش بزرگ پیش رو دارد؛ او باید خرید هایش را سالم به خانه برساند، او چگونه می تواند این کار را انجام دهد؟
کشاورز باید برای حمل خرید ها 7 مرحله را طی کند:
بز را بردارد و برگردد، گرگ یا کلم را بر دارد و با بز برگردد، سپس کلم یا گرگ را بردارد و برگردد و بز را بردارد.
داستان معمایی شماره 2
پدر بزرگ به همراه نوه هایش برای پیاده روی به پارک رفت؛ در همین حین باران شروع به باریدن کرد؛ او که فراموش کرده بود چتر یا کلاه همراه خود بیاورد، زیر باران خیس شد اما نکته جالب توجه اینجاست که لباس های او خیس اما یک مو روی سرش خیس نشده بود، پدر بزرگ چه قدرتی دارد و این اتفاق چگونه رخ داد؟
پدر بزرگ قدرت خاصی ندارد؛ او فقط مو ندارد و کچل است!
داستان معمایی شماره 3
وارد اتاق خواب خود می شوید؛ یک تخت در اتاق وجود دارد که روی آن دو سگ، پنج گربه، یک زرافه، یک اردک و 5 گاو وجود دارد؛ سه کبوتر هم در حال پرواز بر روی تخت هستند؛ چند پا روی زمین است؟
6 پا؛ دو پای شما و 4 پایه تخت!
داستان معمایی شماره 4
یک کشاورز آمریکایی، یک درخت گلابی زیبا دارد. او گلابی ها را به یک فروشگاه مواد غذایی در همان نزدیکی می فروشد. صاحب مغازه با کشاورز تماس می گیرد تا ببیند چقدر میوه برای خرید امروز در دسترس است. کشاورز می داند که تنه اصلی 24 شاخه دارد. هر شاخه دقیقاً 12 شاخه و هر شاخه دقیقاً 6 شاخه دارد. از آنجایی که هر شاخه یک قطعه میوه می دهد، کشاورز می تواند چند آلو به فروشنده تحویل دهد؟
کشاورز هیچ میوه ای تحویل نمی دهد؛ چرا که درخت گلابی آلو نمی کارد.
داستان معمایی شماره 5
مردی بیهوش در مقابل یک فروشگاه در ساعت دو بامداد پیدا می شود. سرش خونریزی دارد و آجری کنارش است. وقتی پلیس می رسد، مرد را به زندان می برند. چرا او را دستگیر کردند؟
مرد قصد دزدی از فروشگاه را داشت؛ او آجری را به شیشه ضد گلوله مغازه پرتاب کرد و آجر به عقب برگشت و به او برخورد کرده است.
داستان معمایی شماره 6
یک زندانی برای بازجویی توسط نگهبانان فراخوانده می شود. نگهبانان به زندانی می گویند: " اگر دروغ بگویی تو را به دار آویزان می کنیم و اگر راست بگویی تیراندازی می کنیم». زندانی برای نجات خود چه باید بگوید؟
"شما مرا به دار آویزان خواهید کرد."
داستان معمایی شماره 7
پدری به سه پسرش گفت که به زودی خواهد مرد و باید تصمیم می گرفت که دارایی خود را به کدام یک از آن ها بدهد. او به پسرانش گفت: " به بازار بروید و چیزی بخرید که آنقدر بزرگ باشد که اتاق خواب من را پر کند، اما آنقدر کوچک که در جیبت جا شود. از این رو، من تصمیم خواهم گرفت که کدام یک از شما عاقل ترین و شایسته ترین وارث سرزمین من است."
همه به بازار رفتند و هر کدام با یک کالای متفاوت برگشتند. پدر به پسرانش گفت که یکی یکی به اتاق خواب او بیایند و سعی کنند اتاق خواب او را با وسایلشان پر کنند.
پسر اول وارد شد و چند تکه پارچه را که خریده بود گذاشت و آن ها را در سراسر اتاق گذاشت، اما به سختی کف را پوشاند. پسر دوم وارد شد و مقداری یونجه روی زمین گذاشت، اما فقط کافی بود که نیمی از طبقه را بپوشاند. پسر سوم وارد شد و آنچه را که خریده بود به پدرش نشان داد. او اموال پدر را از آن خود کرد!
پسر سوم به پدرش چه چیزی را نشان داد؟
یک جعبه کبریت؛ هر وقت کبریت را روشن می کرد، اتاق را پر از نور می شد.
داستان معمایی شماره 8
جلوی دو در ایستاده اید و در کنار هر در یک نگهبان ایستاده است. شما این اطلاعات را در دست دارید:
یک راه به بهشت منتهی می شود، راه دیگر به مرگ منتهی می شود. شما نمی توانید بین این دو در تمایز قائل شوید. شما همچنین می دانید که یکی از دو نگهبان همیشه راست می گوید و دیگری همیشه دروغ.
شما اجازه دارید از یک نگهبان یک سوال بپرسید تا بفهمید کدام در به بهشت منتهی می شود. برای تضمین ورود شما به در بهشت چه سوالی می پرسید؟
باید بپرسید، نگهبان دیگر می گوید کدام در به بهشت منتهی می شود؟
داستان معمایی شماره 9
دختری در یک خانواده پر جمعیت زندگی می کند؛ او به تعداد مساوی برادر و خواهر دارد، اما هر برادر فقط نصف تعداد برادر و خواهر دارد. تعداد صحیح برادران و خواهران این دختر چندتا است؟
چهار خواهر و سه برادر
داستان معمایی شماره 10
اگر یک خانه قهوه ای را سفید رنگ کنید تبدیل به یک خانه سفید می شود. اگر چراغ توقف از قرمز به سبز تغییر کند، چراغ سبز است. بنابراین، اگر یک پیراهن سفید را به دریای سرخ بیندازید، چه می شود؟
هیچ اتفاقی نمیوفتد؛ پیراهن خیس می شود! رنگ پیراهن تغییر نمی کند زیرا دریای سرخ در واقع قرمز نیست.
داستان معمایی سخت |
داستان معمایی شماره 11
سالی در جایی زندگی می کند که شش ماه از سال تابستان معتدل است و در شش ماه دیگر دما به میزان قابل توجهی کاهش می یابد. او صاحب یک دریاچه است که در آن یک جزیره کوچک وجود دارد. او می خواهد یک خانه در جزیره بسازد و باید مواد ساخت خانه را از جای دیگری کمی دورتر از جزیره تهیه کند.
او قایق، هواپیما یا چیزی برای انتقال مواد به جزیره ندارد. سالی چگونه این مشکل را حل می کند؟
او صبر می کند تا در ماه های سردتر از راه برسد و مواد را تحویل بگیرد، زیرا دریاچه یخ می زند، بنابراین می تواند روی آن راه برود.
داستان معمایی شماره 12
وارد یک خانه ترسناک قدیمی می شوید. برق و لوله کشی ندارد. وقتی داخل می شوید، سه در را در آنجا می بینید. روی هر دری یک عدد وجود دارد.
پشت هر دری راهی برای مردن توست. پشت در شماره یک، با خورده شدن توسط شیر می میرید. پشت در شماره دو، با قتل می میرید. پشت در شماره سه، با صندلی برقی می میرید.
شما نمی توانید به عقب برگردید، بنابراین باید از یک در عبور کنید. از کدام در می گذری؟
درب شماره سه؛ خانه برق ندارد! بنابراین، صندلی برقی کار نخواهد کرد.
داستان معمایی شماره 13
ناخدای یک کشتی داستان جالبی را برای شما تعریف می کند و سپس یک سوال از آن داستان برای شما مطرح می کند. او می گوید: " من اقیانوس های بسیار دور و درازی را سفر کرده ام. یک بار، دو نفر از ملوانان من در طرف مقابل کشتی ایستاده بودند. یکی به غرب و دیگری به شرق نگاه می کرد. و در عین حال می توانستند همدیگر را به وضوح ببینند. میتوانید به من بگویید چگونه ممکن است؟ "
ملوانان در دو طرف کشتی ایستاده بودند، اما روبروی یکدیگر!
داستان معمایی شماره 14
زمانی هفت کوتوله بودند که همه برادر بودند و در سرزمین کوتوله های زندگی می کردند؛ همه آن ها به فاصله دو سال به دنیا آمده اند. جوان ترین کوتوله هفت ساله است. برادر بزرگش چند سال دارد؟
19 ساله؛ اگر فکر می کردید که بزرگ ترین برادر 21 ساله است، احتمالاً کوتوله هفت ساله را یکی از هفت برادر حساب نکرده اید!
داستان معمایی شماره 15
دزدی وارد مغازه می شود و با تهدید کارمند، او را مجبور می کند که گاوصندوق را باز کند. کارمند میگوید:" کد گاوصندوق هر روز متفاوت است و اگر به من صدمه بزنی هرگز کد را دریافت نمیکنی." اما دزد موفق می شود رمز را به تنهایی حدس بزند.
او چطور این کار را انجام داد؟
کارمند قبلاً کد را به او گفته بود؛ او گفت که هر روز "متفاوت" است. متفاوت کد گاو صندوق بود.
داستان معمایی شماره 16
یک نقاشی پرتره به مردی نشان داده می شود. او با دقت نگاه می کند، سپس فریاد می زند: " من هیچ برادر و خواهری ندارم، اما پدر آن مرد، پسر پدر من است! " آن مرد در پرتره کیست؟
پسر آن مرد
داستان معمایی شماره 17
گروهی از افراد در یک مسابقه شرکت کرده اند؛ در پایان مسابقه فردی که نه دست داشت و نه پا، برنده مسابقه شد؛ به نظر شما مسابقه ای که شرکت کنندگان در آن شرکت کرده بودند، چه مسابقه ای بود؟
مسابقه نگه داشتن نفس.
داستان معمایی شماره 18
سرآشپز آندره مجبور به روشن کردن سه اجاق گاز رستوران برای شروع روز کاری می باشد. او یک اجاق گاز شیشه ای، یک اجاق گاز آجری و یک اجاق گاز چوبی دارد اما فقط یک کبریت دارد؛ به نظر شما اول باید کدام اجاق را روشن کند؟
هیچ کدام! اول باید کبریت را روشن کند.
داستان معمایی شماره 19
آلن داستانی را برای دوستانش تعریف می کند و از آن ها می خواهد که حدس بزنند آیا داستان او حقیقت دارد یا دروغ است؟
" مردی شب در خانه ای که اصلاً چراغ نداشت، نشسته بود؛ در این خانه نه چراغی بود، نه شمعی و نه منبع نور دیگری. با این حال، او با خوشحالی و آرامش کتابش را مطالعه می کرد."
دوستانش می گویند که او دروغ می گوید، اما آلن آن ها را اصلاح می کند و می گوید که راست می گوید. داستان آلن درست است؛ اما چطور ممکن است؟
در داستان آلن ، مرد نابینا است و در حال خواندن خط بریل است.
داستان معمایی شماره 20
مردی در یک رستوران نشسته است که یک مرد ثروتمند در کنار او می نشیند؛ او رو به مرد ثروتمند می کند و می گوید:" آیا می دانستی که من تقریباً هر آهنگی را که تاکنون ساخته شده است، می شناسم؟"
مرد ثروتمند می خندد و باور نمی کند؛ مرد می گوید:" با تمام پولی که در کیفت داری با تو شرط می بندم که می توانم یک آهنگ واقعی بخوانم که نام خانمی به انتخاب تو در آن باشد. مرد ثروتمند دوباره می خندد و می گوید: "خوب، اسم دخترم، جیمی آرمسترانگ-میلر، است. چه طور می توانی آهنگی بخوانی که نام او در آن باشد؟ "
دقایقی بعد، مرد پول نقد داخل کیف را از مرد ثروتمند می گیرد و مرد ثروتمند بدون پول به خانه می رود. مرد چه آهنگی خوانده است؟
آهنگ معروف تولدت مبارک که در آن نام دخترک هم هست!
اصطلاحات مهم این مقاله
سوالات متداول
-
داستان معمایی چگونه داستانی است؟
- این داستان ها معماگونه بوده و رمز و رازی در آن وجود دارد که باید توسط افراد حل شوند.
-
چه کسانی می توانند داستان های معمایی را حل کنند؟
- حل داستان های معمایی محدودیت سنی ندارد.
-
آیا حل کردن داستان های معمایی سخت است؟
- نه جواب این داستان ها با کمی تامل به دست می آید.